بسم الله الرحمن الرحیم
ابن عباس میگوید، من در کنار بستر آن بزرگوار بودم که حال احتضار به آن حضرت روی داد؛ و من متوجه لبهای آن وجود مقدس شدم، دیدم به حرکت درآمد.
گوشم را نزدیک بردم تا بشنوم چه میگویند، شنیدم که دعا میکردند:
اَللّهُمَّ اِنّی اَتَقَرَبُ اِلَیْکَ بولایَةِ عَلیِّ بنِ ابیطالب»
آن وقت بود که من به عظمت علی(ع) پی بردم.
چند روز بعد دیدم، طناب برگردن علی انداخته او را میبردند!
ألّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج»
نقل از کانال خانم اکبری
دبیرستان شرافت پس از روزگاری باز هم دبیرستان شرافت خواهد بود، اگر لطف یا قهر روزگار شامل حالش نشود و نامش عوض نگردد.
دبیرستان شرافت پس از روزگاری، بیست سال، چهل سال، شصت سال، بیشتر و کمتر، تبدیل به ساختمانی قدیمی و فرسوده خواهد شد و آجرهایش، شعر سیاهی و تیرگی خواهند خواند.
درهای چوبیاش ریش ریش خواهند شد و پنجرههای شیشه شکستهاش، اسباب بازی کودک باد.
دیوارهایش، دیوارهایی که دفترچه خاطرات هزار سرمهای پوشِ1 اسیر رویاهاست، همان دیوارهایی که سخاوتمندانه با سینهای گشاده، نوشتههای بدخطی را در اختیارِ چشمان مضطرب سر جلسه امتحان میگذاشت2، آن زمان شکم خواهد داد و استخوانهای آهنیاش، پوک خواهد شد و این لغت نامه بزرگ تقدیر، که هزار واژه از امید و آرزوی دخترکان نونهال را در سینه خود دارد3، پیـــر خواهد شد و آرزوهای نوشته شده روی آن، زیر آوار مدفون خواهند شد.
و حیاط مدرسه. که امروز سرشار از شادی و زنگ خوشِ زندگی است، چون اوسنک گویی4 سالخورده، هر شب داستانی تازه از دلدادگی یاسهای سرمهای پوش را برای جوجه جغدهای خود خواهد گفت.
و از غصه تیرهایِ فراموشی، تورِ بازی وسط حیاط، اسیر تارهای عنکبوت خواهد شد.
و تختههای سبز کلاس، که با بیعدالتی تمام، به تختههایِ سیاه مشهور شدهاند، پس از سالها گچ خوردن، به سفیدی خواهند زد و اگر تا آن زمان، از آسم نمرده باشند، از دوری دستهایِ ما دق خواهند کرد.
هنوزم متحیرم که چرا به تختههای این همه سبزمون میگفتند تخته سیاه!
و گوش موزاییکهای کفِ کلاسها، از ســکــوت کـَر خواهند شد.
و آبخوریهای مدرسه، پس از سالها چکه چکه اشک ریختن، از تشنگی خواهند مُرد و قربانی آخر این دِرام، نیمکتها خواهند بود.
نیمکتهایی سرد و سوخته که باز هم سادهتر از سادگی، به انتظار زخمهای گرمی خواهند بود که سالها پیش، بر سینه پاکشان، نقش عشق را معنا کرد. تا همواره عِقدی از رویای دخترکی سرخ و تبدار، با خودکارهای بیجوهر بر گردنشان خودنمایی کند و من در جواب این سوال که: در آن روزها چه کسی در نمازخانه مدرسه دعا خواهد کرد: خدایا امروز از من فیزیک نپرسه، خدایا تو رو خدا امتحان نگیره میمانم!
آیا در آن سالها باز هم کسی در جامیزهای قراضه، برگههای امتحانی مچاله شده از خشم را خواهد یافت؟
آیا پس از بیست سال، چهل سال، شصت سال، بیشتر و کمتر، کسی زیر بوتههای گل نسترنِ حیاط مدرسه، پفک شور خواهد خورد و اشک شور خواهد ریخت؟5
آیا باز هم صدای شور و هیاهوی بچهها وقتِ تعطیلی مدرسه، خونِ شادی را در قلبِ مهربانِ شرافت خواهد ریخت؟
آیا بیست سال، چهل سال، شصت سال، بیشتر و کمتر، در هوایی سرد، کسی به روی شوفاژهای مُرده کلاس، دستهای گرمِ زندگیاش را خواهد چسباند؟
آیا تخته پاککنهای خیس، باز هم به دیدار گچهای رنگی خواهند رفت و آیا در آن روزها که میآید، دخترکی هراسان، دست بر سینه کاغذ سفید پاکیاش خواهد کشید و جواب سوالِ دلبستگیاش را از دوست خود، خواهد پرسید؟ و آیا دوست او، خود جوابِ سوال 16 سالگی! را خواهد دانست؟
آیا اگر در آن سالها که میآید، من به اینجا برگردم، کلاس پرخاطره 202 ساختمانِ جنوبی دبیرستان شرافت (که همه از این ساختمان متنفر بودند و من نه) مرا باز خواهد شناخت؟ و نیمکتی که امروز بر روی آن نشستهام، آن روزها که میآید، دستهای پیرش را به دستهای پیرم خواهد داد و تخته سبز، اگر همچنان باشد، عطر وحشت آن روزی که تمرین عربی را بلد نبودم، در طبله خاطرات گچآلودش حفظ خواهد کرد؟
و من. وقتی از کنار تور زمین بازی رد میشوم، صدای شادی روزی که تیممان (قرمزته!) برنده شد را خواهم شنید و یک نمرهای که دبیر متعصب و قرمز دوست فیزیک، صله وار! به ما داد را فراموش نخواهم کرد؟
و امروز که شرافت، یکی از آن دبیرستانهایی است که خیلیها آرزو دارند قدم به درون آن بگذارند6 و خیلیها به درس خواندن در آن به خود میبالند، آیا پس از سایه سالهایی بدون مرمّت و تعمیر، باز هم کاخ رویایی دختران کرج خواهد بود؟
و من آیا باز هم به بوتههای نسترن حیاط آن خواهم نازید و باز هم از صدای مرغ و خروسهای خانه سرایدار که مزاحم کلاسِ درسمان میشد، خنده خواهم کرد؟
و آیا هرگز به آن باز خواهم گشت تا در کلاسهایش به دنبال نوجوانی کوتاه خود بگردم؟7
آیا درهای مدرسه باز به رویِ بهارِ بودن باز خواهد شد و مرا به چهارراهِ حادثه عشق رهنمون خواهد کرد؟ و من باز هم در میان آزادگانِ شهرِ شرافت، شعر خواهم خواند؟8 و این مدرسه بهاریِ امیدِ امــیدِ ایران!!9 باز هم در خزان عمر من، بهاری و زنده و جوان و پُر امید خواهد بود؟
یا اینکه مانند من، در آن روزهایی که میآید، سنگینی بغضها و غمهایش را به روی عصایی تکیه خواهد زد و در سایه غبارآلود خاطرهها گم خواهد شد؟ 9
زنگ انشاء چهارشنبه مورخ 17 بهمن ماه 1375
سین.مریم.قاف - دختری از شرافت10
یاد همه اون روزها به خیر
دستخط من در آخرین روزهای مدرسه (سال آخر-دوره پیش دانشگاهی) با نام بردن از دوستانی که یک گروهِ خیلی صمیمی بودیم و الان از همدیگه بیخبریم!
پانوشتها:
امروز از خیابونِ نوجوانیهام میگذرم.
به یاد همه اون روزهای روشن میافتم. با چشمانم دنبال قیافههای آشنا میگردم. سر کوچه مدرسه، یک هیأت عزاداری خیمه سیاه زده و عکس بزرگی از. بهــروز! در یک قاب سرمهای که با خطی روشن زیرش نوشتند: همیشه به یادت هستیم.
اشکهای لعنتی فکر آبرویِ مرا نمیکنند. چادر را روی صورتم میکشم و میپرم تو اولین تاکسی که جلو پام ترمز کرده.
یک چهارراه جلوتر. یک قیافه نیمه آشنا میبینم. چشمهای سیاهِ خمار و بینی قلمی همانی است که بود. اما صورت استخوانی، شکسته شده. موها فلفل نمکی. لبها سیاااااااااااااه
با یک دستمال در دست. و خُماآآآآآر. تلو تلو خوران خم شده روی شیشه ماشینها. آیا تو همان فریدِ شوخ و شنگی هستی که مشت مشت پسته خندان میخورد و چشمکهایش دل هزاران دختر در شوق و آرزویش را میلرزاند؟
نگاهش به نگاهم میخورد. یاد روزی میاُفتم که خیلی جدی جلویم را گرفت و پرسید: امروز روز مادره، واسه مامانت چی گرفتی؟ و بعد خودش جواب داد: من که واسش یه بیست گرفتم تو درس نقاشی و مستانه خندید و من و همکلاسیم را هم به خنده انداخت. نگاهش در نگاهم کش میآید. آیا مرا شناخته؟ زیر لب میگویم: با خودت چی کار کردی پسر؟
خسته و نزار رو بر میگرداند و به سمت دیگری میرود. چراغ سبز شده است.
حجمی از درد در سرم میپیچد و قلبم از اندوه به هم ریزد. باید به خانه پناه برد و همه این لاشههای بدبوی به جا مانده از گذشته را دفن کرد. راستی بهروز را کجا دفن کردهاند؟ باید برایش فاتحهای بخوانم، به جبران آن همه اسکورتی که از مدرسه تا خانهام میکرد. به پاسخ محبتِ خاص و خالصش، و سایه بلند و امنش.
در آیههای حمد فرو میروم و به سر کوچهمان میرسم. زن جوانی دستههای یک ویلچر را گرفته و با مردی که روی آن نشسته در حالِ صحبت است. ترمز ویلچر را جلوی میوه فروشی محل میکشد و مرد را تنها میگذارد. تا مرد صورتش را برمیگرداند، آشناتر از بقیه، صورت نه چندانِ تغییر کردهی دیـنو را میبینم که هنوز هم کپهای از موهای روغن خوردهاش به روی پیشانی افتاده. پاهایش را کجای گذشته جا گذاشته، نمیدانم؟!
شب است و فنجان چای در دست به صفحه تلویزیون خیره شدهام.
در شبکه سهیِ سیما! شاخِ شمشادِ شاهین فولاد، ترانهای عاشقانه میخواند.
.تمام
و از نو آغاز.
اون روزایی که من یه غنچهی نوشکفته در باغ نوجوونی بودم، مدرسه که میرفتم، شهر کرج سه تا جوون شاآخ داشت که بذر محبتشون تو دل خیلی از دخترهای اون روزگار پاشیده شده بود.
بهروز. قهرمان زیبایی اندام، قد بلند و هیکل خوش فُرم با صورت سبزه و اخمهایی مغرور که .
فرید اون پسر شاد و شیطون، خنده رویِ خوش صورت و خوش قد و بالا و یه کلام: همه چی تموم
و یکی دیگه که اسم واقعیش یادم نیست اما بهش میگفتند: دینو. با خرمن گیسوهایی که یک وری روی صورتش میافتاد و شبیه هنرپیشهها و خوانندهها بود.
اینها گل سرسبد بودند که دخترها برایشان سر و دست میشکستند. یکی هم بود که به زحمت خودش را در دار و دسته اینها جا داده بود که هیچ رقمه به گرد پایشان نمیرسید. پسری چاق و متوسط قامت از تهِ محله فقر که پدرش یکی از معروفترین معرکهگیرهای کرج بود.
کی فکرش را میکرد سرنوشت این سه، اینقدر گره خورده با درد و ناکامی باشد؟
نه بلندی قامت و نه موزونی هیکل و نه زیبایی صورت و نه حتی ثروت پدر مادر، هیچکدام به دادشان نرسید و شاید همانها بلای جان و باعث چشم زخمشان شد.
حالا اسم و رسم و توسنِ رامِ بخت، زیر پای آن پسرک معرکه گیر است.!
در شبکه سهیِ سیما! شاخِ شمشادِ شاهین فولاد، ترانهای عاشقانه میخواند.
اون مزرعهای که گفتم نزدیک اداره است کلیک
و توش گندم کاشته بودند
الان توش بلال کاشتند
و کاکلهای زردش نشونه نزدیکی فصل برداشته
حالا هر صبح که از کنارش رد میشیم
با اشتیاق نگاهش میکنم و هر لحظه منتظرم یه رامکال از توش بیاد بیرون
یعنی بچههای الانم از دیدن رامکال خوشحال میشن؟
اینم رامکال تو بغل استرلینگ در مزرعه ذرت (همون بلال خودمون)
میگه: جدول پیشینه تحقیق فصل دو رو تو براش نوشتی؟
میگم: کمکش کردم!
میگه: فصل سه و چهار و تحلیلاشو تو براش انجام دادی دیگه. خودش گفت!
میگم: خب همه آمار رو میدن بیرون!
میگه: اما فصل پنجمم تو براش نوشتی. می دونم! لحنت رو میشناسم!
میگم: ای بابا استاد، گیر نده بهش. اصلاً کی میاد اینا رو بخونه؟ کدوم مدیری میاد پیشنهادها رو عمل کنه؟ کجا اومدن طبق نتایج یه تحقیق، یه روالی رو درست کنند؟
سر جدت بذار فارغ بشه بعدِ هفت ترم!
سری ت میده و تو دلم میگم: همه اون چیزایی که یادمون دادید، به چه دردی خورد؟
مملکت ما اینه. یه مملکت شخمی!
پ.ن: حسین، دفاعیه خوش و خدا به همرات
درباره این سایت